اینارو بچه بودم نوشتم.حقیقتا نمی دونم فازم چی بوده !!! چند روز پیش تو یه دفترچه دیدمشون،خوشم اومد


یه روز خوب

باران برفی بود.گه گداری خورشید ازکنجی از آسمان از پشت ابری آبی بیرون می آمدوبا انوارطلایی و گندم گونه اش زمین را جان می داد.کمی بعدزمین سردمی شد و سپس گرم.وآنگاه پنهان می شدخورشید در سایه آن ابر آبی.نسیمی می آمد.نسیمی خنک و آرام.خنک خنک.حامل خنکای بهشت.تاچشم کار می کرد،سبزه بود.دشتی سراسر سبزه و بدون گل و تک درختی زیبا،پرشاخ وبرگ در میانه ی این دشت بهشت.ومن نیمچه پیرهنی برتن،دوان دوان همچو آهویی شاد،شاد شاد،می دویدم.
هوای خنک به استخوان رسیده.لبم خندان.گل می بارد از لبانم.ای کاش تمام نشود این خیال محال.ای کاش باشد تا همیشه لبم خندان،نسیم در وزش،باران ببارد،برگ بردرخت باشد،خورشید بتابد،غمی نباشد.
بهشت بی گل! تصور کن.از ژرفای وجودت تصور کن.از افق تا افق دشت و سبزه و زمین رخت عروس بر تن.نه کوهی نه رودی.
من آنجایم تک و تنها.اینجا کسی نیست از چکاوک خبری نیست.فقط یک صدا !‌تصور کن آنچه را که من تصورمی کنم.این جا شب نمی شود…


یه روز بد

دلم گرفته،غمگینم.روزگارم خوب نیست.نه دیگر از آن سبزه زار خبری است ونه آز آن تک درخت بهشتی .نه دیگر نسیم می وزد نه از سرشوق می دوم.سبزه زار سرد و بی روح و آن درخت،آن تک درخت،نه سایه و تکیه گاه،مشتی آهنین بر سینه ی من و نسیم نه نوازشگر روح،قهقهه ی تمسخر آمیز باد،سیلی روزگار و ی به یغما برنده.
و دویدن نه از سر شوق،گریز از چنگ چرخ جافی ، گریز از غول هیاهو.فرار به سوی هیچ، فرار از هیچ.
و سبزه زار نه سبزه،زار که جای خلنگ و هرزه علف،خشک و بی روح و خورشید نه آن مادر مهربان بادستانی گرم و صمیمی که فریبی واژگون و رنگ پریده.
دلم گرفته.غمگینم.روزگارم خوب نیست.از هیچ کدام از رویاهایم هیچ خبر نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها